سبزآبی

نوشته های خوابگرد

تبلیغات تبلیغات

هرگز رهایم مکن

انگار که تازه راه رفتن رو یاد گرفته باشم. بالاخره از خونه بیرون میام. تنها و سوار اتوبوس می‌شم و ذوقی ندارم. همراه خیالی من سیناست. دستم رو دورش حلقه میکنم. همون قدر هنوز عاشقم که وقتی باهم از کوه و دره بالا و پایین میرفتیم می‌چسبیدم بهش. همون جوری که توی تک تک عکس ها دستام دورش حلقه شده، داره موهاش رو نوازش می‌کنه، داره دستاش رو می‌گیره. دستام رو دور صورتش میگیرم. به این فکر میکنم که تمام این سالها رو خواب دیدم.
ادامه مطلب

من پذیرفتم شکستِ خویش را..

دیشب خوابت رو می‌دیدم عزیزدلم؛ یه خواب عجیب. الان که توی این تنهاییِ مالیخولیاییِ ذهن گیر افتاده‌ام و به شدت بی‌حس شده‌ام، تنها تویی که هستی، تنها تصویر تو که آرامش‌بخش و یاوره. توی خواب آوردمت به یه خونه ای، خونه خیلی بزرگ و قشنگ و چوبی. یه حیاط بزرگ ولی خشک و خالی داشت. به سبک خونه های اواخر قاجار و اوایل پهلوی تزئین شده بود. جای جایِ خونه سوخته و داغون شده بود. بهش گفتم ببین اینجا خونه‌ی قشنگی بود، سوخت ولی.
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها